دو غزل ازمرحوم فیض کاشانی به مناسبت نیمۀ شعبان



به مناسبت ولادت با سعادت منجی بشریت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دو غزل از کتاب شوق مهدی تالیف مرحوم فیض کاشانی رضوان الله تعالی علیه که تضمین شده است با اشعار جناب حافظ علیه الرحمة را تقدیم می داریم به عاشقان و شیفتگان حضرتش.







برای دریافت اشعار در قالب word و pdf اینجا کلیک کنید
و برای دیدن اشعار روی ادامه مطلب کلیک کنید.



صبا اگر گذرى افتدت به کشور دوست

 

بیار سوى محبان پیامى از در دوست

وگر  چنان که در آن حضرتت نباشد یار

 

براى دیده بیاور غبارى از در دوست

غبار درگه او توتیاى دیده کنیم

 

بدین وسیله ببینیم سوى منظر دوست

بسوختیم ز هجران شراب وصل بیار

 

که آب دوست نشاند شرار آذر دوست

من گدا و تمناى وصل او هیهات

 

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست‏

اگرچه دوست به چیزى نمى‏خرد ما را

 

به عالمى نفروشیم موئى از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

 

که هست فیض ثناخوان کمینه چاکر دوست

برا امام که بنیاد عمر بر باد است

 

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

غلام همت آنم که جز محبت تو

 

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

شنیده‏اید که در حق دوستان على

 

سروش هاتف غیبم چه مژده‏ها داد است

که اى ولىّ ولىّ خدا و عترت او

 

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است‏

تو را ز کنگره عرش مى‏زنند صفیر

 

ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

حکایتى کنمت بشنو و شناسا شو

 

که این حدیث ز پیر شریعتم یاد است:

مجو طهارت مولد ز دشمنان على

 

که حمل مادر این قوم از دو داماد است!

یکى پدر دگر ابلیس هر دو کرده دخول

 

از اختلاط دو آب آن عدوى من زاد است

به پاى خود به جهنم رود عدو تو مگوى

 

که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است

حسد چه مى‏برى اى دشمن على بر فیض

 

ولاى آل نبى روزى خداداد است

به علم آل نبى هر کسى که ره دانست

 

درِ دگر زدن اندیشه تبه دانست‏

بر آستانه ایشان هر آن که راهى یافت

 

به روى ارض ملک را قرارگه دانست‏

درِ مدینه علم رسول هر که شناخت

 

به گنجهاى حقایق تمام ره دانست

نیافت افسر حُبّ على مگر آن کس

 

که سرفرازى عالم در این کُلَه دانست

وراى دوستى خاندان ز ما مطلب

 

که شیخ مذهب ما غیر از این، گنه دانست

دلم ز اهل نفاق و صحابه شد بیزار

 

چرا که شیوه این قوم دل سیه دانست

تو پادشاه زمانى و من گداى درت

 

خوش آن گدا که درِ چون تو پادشه دانست

جز آستان امامم دگر پناهى نیست

 

سر مرا به جز این در حواله‏گاهى نیست

چرا ز درگه آل نبى بتابم روى

 

از این بهم به جهان هیچ رو و و راهى نیست

مدار جهل به ایشان هر آنچه خواهى کن

 

که در شریعت ما زین بتر گناهى نیست

امام گر نبود در زمانه خرمن عمر

 

بگو بسوز که بر من به برگ کاهى نیست

عنان بکش چو برون آئى اى امام زمان

 

که نیست بر سر راهى که دادخواهى نیست

چنین که از همه سو فیض فتنه مى‏بینى

 

به از حمایت لطفش مرا پناهى نیست



 



غزل دیگر:

 

 

 

 

 

الا یا ایّها المَهدى مدامَ الوَصل ناوِلها

 

که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها

صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد

 

ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها

چو نور مهر تو تابید بر دل‏هاى مشتاقان

 

ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها

دل بى‏بهره از مهرت حقیقت را کجا یابد

 

حق از آئینه رویت تجلى کرد بر دلها

به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبان را

 

ز تقوى داد زاد ره، ز طاعت بست محملها

به حق سجاده تزیین کن مهل محراب و منبر را

 

که دیوان فلک صورت از آن سازند محفلها

شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هائل

 

ز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها

اگر دانستمى کویت به سر مى‏آمدم سویت

 

خوشا گر بودمى آگه ز راه و رسم منزلها

چو بینى حجت حق را به پایش جان‏فشان اى فیض

 

«مَتى ما تَلقِ مَن تَهوى، دَعِ الدُّنیا وَ أهمِلها»

اگر آن شاه دین پرور نوازد خاطر ما را

 

به تشریف قدومش خوش برافشانیم جانها را

ز مهر ناتمام ما جناب اوست مستغنى

 

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زیبا را

من از آن نور روز افزون که مهدى داشت دانستم

 

که مدتها شود غائب، نتابد رایگان ما را

حدیث از شوق آن شه گوى و سرّ غیبتش کم جو

 

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

به یک غارت که آوردند خیل لشکر شوقش

 

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

برون از بهر نظم دین که در پاى تو افشاند

 

زمین درهاى دریا را، فلک عقد ثریا را

ز قول اهل دعوى تلخکامم فیض کى باشد

 

که مهدى در حدیث آرد لب لعل شکر خوارا

اى فروغ شرع و دین از روى رخشان شما

 

آبروى طاعت از مهر محبان شما

عزم دیدار تو دارد، جان بر لب آمده

 

بازگردد یا برآید، چیست فرمان شما؟

خاک شد سرها بسى در انتظار مقدمت

 

اندرین ره کشته بسیارند قربان شما

اى شهنشاه بلند اختر خدا را همتى

 

تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما

اى شفیع عاصیان وى دستگیر مذنبان

 

در قیامت دست عجز ما و دامان شما

با صبا همراه بفرست از پیامت، شمه‏اى

 

بو که بوئى بشنوم  از علم و عرفان شما

کى دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

 

گوش جان ما و الفاظ دُر افشان شما

کس به دور غیبتت طرفى نبست از علم و فضل

 

به که نفروشند دانائى به نادان شما!

اى صبا با همنشینان امام ما بگو

 

کى  سر حق ناشناسان گوى چوگان شما

گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست

 

بنده شاه شمائیم و ثناخوان شما

کار فیض از دست رفت آن شاه را آگه کنید

 

زینهار اى محرمان جان من و جان شما

مى‏کنم از دل دعائى بشنو و آمین بگو:

 

روزى ما باد یا رب عیش دوران شما

یا رب که کارها همه گردد به کام ما

 

نور حضور خویش فروزد امام ما

ما باده محبت او نوش کرده‏ایم

 

اى بى‏خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد

 

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

اى باد اگر به کوى امام زمان رسى

 

زینهار عرضه دار به پیشش پیام ما

گو همتى بدار که مخمور فرقتیم

 

شاید برآید از مى وصل تو کام ما

از اشک در ره تو فشانیم دانه‏ها

 

باشد که مرغ وصل کند میل دام ما

فیضت ز هر چهار طرف مى‏کند سلام

 

پیکى کجاست تا برساند سلام ما

به ملازمان مهدى که رساند این دعا را

 

که به شکر پادشاهى ز نظر مران گدا را

ز فریب دیو مردم، به جناب او پناهم

 

مگر آن شهاب ثاقب نظرى کند سها را

چو  قیامتى دهد رو که به دوستان نمائى

 

برکات مصطفى را، حرکات مرتضى را

تو بدان شمائل و خو که ز جد خویش دارى

 

به جهان در افکنى شور، چو کنى حدیث ما را

دل دشمنان بسوزى چو عذار برفروزى

 

تن دوستان سراسر، همه جان شود خدا را

چه شود اگر نسیمى ز در تو بوى آرد

 

به پیام آشنائى بنوازد آشنا را

به خدا اگر به فیضت اثرى رسد ز فیضت

 

گذرد ز آسمانها بدرد حجابها را

صبا به لطف بگو ختم آل طاها را

 

که فرقت تو بزارى بسوخت دلها را

قرار خاطر ما هم تو مى‏توانى شد

 

که سر به کوه و بیابان تو داده‏اى ما را

برون خرام ز مغرب که تیره شد آفاق

 

ز رسم خویش بگردان طلوع بیضا را

بیا بیا که حضور تو مرده زنده کند

 

ز آسمان به زمین آورد مسیحا را

نماند صبر و سکون بعد از این به هیچ دلى

 

به وصل گل برسان بلبلان شیدا را

خوش آن زمان که به نور تو راه حق سپریم

 

طریق و منزل و مقصد یکى شود ما را

نهد به پاى تو سر فیض و جان کند تسلیم

 

گذشت قطره ز مستى چو دید دریا را

مژده آمدنت داد صبا دوران را

 

رونق عهد شبابست دگر ایمان را

اى صبا گر به مقیمان درش بازرسى

 

برسان بندگى و خدمت مشتاقان را

گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم

 

خاک‏روب در آن خانه کنم مژگان را

رفعت پایه ما خدمت اهل البیت است

 

نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را

بنده آل نبى باش که در کشتى آل

 

هست خاکى که به آبى نخرد طوفان را

ترسم آن خیره که بر شیعه او مى‏خندد

 

در سر کار تشیع کند آخر جان را

ماه کنعانى من! مسند مصر آن تو شد

 

وقت آنست که بدرود کنى زندان را

یک نظر دیدن رویت ز خدا خواهد فیض

 

در سرش آن که به پاى تو فشاند جان را

دل مى‏رود ز دستم صاحب زمان خدا را

 

بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را

اى کشتى ولایت، از غرق ده نجاتم

 

باشد که باز بینم، دیدار آشنا را

اى صاحب هدایت، شکرانه ولایت

 

از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را

مست شراب شوقت، این نغمه مى‏سراید:

 

هات الصبوح حیّوا، یا ایها السکارا

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون

 

یک لحظه خدمت تو، بهتر ز ملک دارا

آنکو شناخت قدرت، هرگز نگشت محتاج

 

این کیمیاى مهرت، سلطان کند گدا را

آئینه سکندر، کى چون دل تو باشد

 

با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را

در کوى حضرت تو، فیض ار گذر ندارد

 

در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را

کجا رسم من مسکین بدان جناب کجا

 

وصال بحر کجا گمره تراب کجا

در انتظار قدومت بجا نرسید دلم (کذا)

 

کجاست وعده وصلى از آن جناب کجا

گهى قرار دهم آن که بینمت در خواب

 

قرار چیست، صبورى کدام و خواب کجا

بمان بمان دو سه روزى مگر به کام رسى

 

کجا همى روى اى جان بدین شتاب کجا

بیا بیا که کتاب خداست بى تو غریب

 

کجاست دانش بى‏دانشان، کتاب کجا

چه نسبت است به علم تو دانش کس را

 

چراغ مژده کجا، قرص آفتاب کجا

ز علم خویش چراغى فرست تا بینم

 

ره خطاست کدام و ره صواب کجا

چو کحل دیده ما خاک آستان شماست

 

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

به هرزه از پى او هر طرف چو پوئى فیض

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا