صبا اگر گذرى افتدت به کشور دوست |
|
بیار سوى محبان پیامى از در دوست |
وگر
چنان که در آن حضرتت نباشد یار |
|
براى دیده بیاور غبارى از در دوست |
غبار درگه او توتیاى دیده کنیم |
|
بدین وسیله ببینیم سوى منظر دوست |
بسوختیم ز هجران شراب وصل بیار |
|
که آب دوست نشاند شرار آذر دوست |
من گدا و تمناى وصل او هیهات |
|
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست |
اگرچه دوست به چیزى نمىخرد ما را |
|
به عالمى نفروشیم موئى از سر دوست |
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد |
|
که هست فیض ثناخوان کمینه چاکر دوست |
برا امام که بنیاد عمر بر باد است |
|
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است |
غلام همت آنم که جز محبت تو |
|
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است |
شنیدهاید که در حق دوستان على |
|
سروش هاتف غیبم چه مژدهها داد است |
که اى ولىّ ولىّ خدا و عترت او |
|
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است |
تو را ز کنگره عرش مىزنند صفیر |
|
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است |
حکایتى کنمت بشنو و شناسا شو |
|
که این حدیث ز پیر شریعتم یاد است: |
مجو طهارت مولد ز دشمنان على |
|
که حمل مادر این قوم از دو داماد است! |
یکى پدر دگر ابلیس هر دو کرده دخول |
|
از اختلاط دو آب آن عدوى من زاد است |
به پاى خود به جهنم رود عدو تو مگوى |
|
که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است |
حسد چه مىبرى اى دشمن على بر فیض |
|
ولاى آل نبى روزى خداداد است |
به علم آل نبى هر کسى که ره دانست |
|
درِ دگر زدن اندیشه تبه دانست |
بر آستانه ایشان هر آن که راهى یافت |
|
به روى ارض ملک را قرارگه دانست |
درِ مدینه علم رسول هر که شناخت |
|
به گنجهاى حقایق تمام ره دانست |
نیافت افسر حُبّ على مگر آن کس |
|
که سرفرازى عالم در این کُلَه دانست |
وراى دوستى خاندان ز ما مطلب |
|
که شیخ مذهب ما غیر از این، گنه دانست |
دلم ز اهل نفاق و صحابه شد بیزار |
|
چرا که شیوه این قوم دل سیه دانست |
تو پادشاه زمانى و من گداى درت |
|
خوش آن گدا که درِ چون تو پادشه دانست |
جز آستان امامم دگر پناهى نیست |
|
سر مرا به جز این در حوالهگاهى نیست |
چرا ز درگه آل نبى بتابم روى |
|
از این بهم به جهان هیچ رو و و راهى نیست |
مدار جهل به ایشان هر آنچه خواهى کن |
|
که در شریعت ما زین بتر گناهى نیست |
امام گر نبود در زمانه خرمن عمر |
|
بگو بسوز که بر من به برگ کاهى نیست |
عنان بکش چو برون آئى اى امام زمان |
|
که نیست بر سر راهى که دادخواهى نیست |
چنین که از همه سو فیض فتنه مىبینى |
|
به از حمایت لطفش مرا پناهى نیست |
|
|
|
غزل دیگر: |
|
|
|
|
|
الا یا ایّها المَهدى مدامَ الوَصل ناوِلها |
|
که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها |
صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد |
|
ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها |
چو نور مهر تو تابید بر دلهاى مشتاقان |
|
ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها |
دل بىبهره از مهرت حقیقت را کجا یابد |
|
حق از آئینه رویت تجلى کرد بر دلها |
به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبان را |
|
ز تقوى داد زاد ره، ز طاعت بست محملها |
به حق سجاده تزیین کن مهل محراب و منبر را |
|
که دیوان فلک صورت از آن سازند محفلها |
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هائل |
|
ز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها |
اگر دانستمى کویت به سر مىآمدم سویت |
|
خوشا گر بودمى آگه ز راه و رسم منزلها |
چو بینى حجت حق را به پایش جانفشان اى فیض |
|
«مَتى ما تَلقِ مَن تَهوى، دَعِ الدُّنیا
وَ أهمِلها» |
اگر آن شاه دین پرور نوازد خاطر ما را |
|
به تشریف قدومش خوش برافشانیم جانها را |
ز مهر ناتمام ما جناب اوست مستغنى |
|
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زیبا را |
من از آن نور روز افزون که مهدى داشت دانستم |
|
که مدتها شود غائب، نتابد رایگان ما را |
حدیث از شوق آن شه گوى و سرّ غیبتش کم جو |
|
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را |
به یک غارت که آوردند خیل لشکر شوقش |
|
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را |
برون از بهر نظم دین که در پاى تو افشاند |
|
زمین درهاى دریا را، فلک عقد ثریا را |
ز قول اهل دعوى تلخکامم فیض کى باشد |
|
که مهدى در حدیث آرد لب لعل شکر خوارا |
اى فروغ شرع و دین از روى رخشان شما |
|
آبروى طاعت از مهر محبان شما |
عزم دیدار تو دارد، جان بر لب آمده |
|
بازگردد یا برآید، چیست فرمان شما؟ |
خاک شد سرها بسى در انتظار مقدمت |
|
اندرین ره کشته بسیارند قربان شما |
اى شهنشاه بلند اختر خدا را همتى |
|
تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما |
اى شفیع عاصیان وى دستگیر مذنبان |
|
در قیامت دست عجز ما و دامان شما |
با صبا همراه بفرست از پیامت، شمهاى |
|
بو که بوئى بشنوم از علم و عرفان شما |
کى دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند |
|
گوش جان ما و الفاظ دُر افشان شما |
کس به دور غیبتت طرفى نبست از علم و فضل |
|
به که نفروشند دانائى به نادان شما! |
اى صبا با همنشینان امام ما بگو |
|
کى سر
حق ناشناسان گوى چوگان شما |
گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست |
|
بنده شاه شمائیم و ثناخوان شما |
کار فیض از دست رفت آن شاه را آگه کنید |
|
زینهار اى محرمان جان من و جان شما |
مىکنم از دل دعائى بشنو و آمین بگو: |
|
روزى ما باد یا رب عیش دوران شما |
یا رب که کارها همه گردد به کام ما |
|
نور حضور خویش فروزد امام ما |
ما باده محبت او نوش کردهایم |
|
اى بىخبر ز لذت شرب مدام ما |
هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد |
|
ثبت است بر جریده عالم دوام ما |
اى باد اگر به کوى امام زمان رسى |
|
زینهار عرضه دار به پیشش پیام ما |
گو همتى بدار که مخمور فرقتیم |
|
شاید برآید از مى وصل تو کام ما |
از اشک در ره تو فشانیم دانهها |
|
باشد که مرغ وصل کند میل دام ما |
فیضت ز هر چهار طرف مىکند سلام |
|
پیکى کجاست تا برساند سلام ما |
به ملازمان مهدى که رساند این دعا را |
|
که به شکر پادشاهى ز نظر مران گدا را |
ز فریب دیو مردم، به جناب او پناهم |
|
مگر آن شهاب ثاقب نظرى کند سها را |
چو
قیامتى دهد رو که به دوستان نمائى |
|
برکات مصطفى را، حرکات مرتضى را |
تو بدان شمائل و خو که ز جد خویش دارى |
|
به جهان در افکنى شور، چو کنى حدیث ما را |
دل دشمنان بسوزى چو عذار برفروزى |
|
تن دوستان سراسر، همه جان شود خدا را |
چه شود اگر نسیمى ز در تو بوى آرد |
|
به پیام آشنائى بنوازد آشنا را |
به خدا اگر به فیضت اثرى رسد ز فیضت |
|
گذرد ز آسمانها بدرد حجابها را |
صبا به لطف بگو ختم آل طاها را |
|
که فرقت تو بزارى بسوخت دلها را |
قرار خاطر ما هم تو مىتوانى شد |
|
که سر به کوه و بیابان تو دادهاى ما را |
برون خرام ز مغرب که تیره شد آفاق |
|
ز رسم خویش بگردان طلوع بیضا را |
بیا بیا که حضور تو مرده زنده کند |
|
ز آسمان به زمین آورد مسیحا را |
نماند صبر و سکون بعد از این به هیچ دلى |
|
به وصل گل برسان بلبلان شیدا را |
خوش آن زمان که به نور تو راه حق سپریم |
|
طریق و منزل و مقصد یکى شود ما را |
نهد به پاى تو سر فیض و جان کند تسلیم |
|
گذشت قطره ز مستى چو دید دریا را |
مژده آمدنت داد صبا دوران را |
|
رونق عهد شبابست دگر ایمان را |
اى صبا گر به مقیمان درش بازرسى |
|
برسان بندگى و خدمت مشتاقان را |
گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم |
|
خاکروب در آن خانه کنم مژگان را |
رفعت پایه ما خدمت اهل البیت است |
|
نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را |
بنده آل نبى باش که در کشتى آل |
|
هست خاکى که به آبى نخرد طوفان را |
ترسم آن خیره که بر شیعه او مىخندد |
|
در سر کار تشیع کند آخر جان را |
ماه کنعانى من! مسند مصر آن تو شد |
|
وقت آنست که بدرود کنى زندان را |
یک نظر دیدن رویت ز خدا خواهد فیض |
|
در سرش آن که به پاى تو فشاند جان را |
دل مىرود ز دستم صاحب زمان خدا را |
|
بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را |
اى کشتى ولایت، از غرق ده نجاتم |
|
باشد که باز بینم، دیدار آشنا را |
اى صاحب هدایت، شکرانه ولایت |
|
از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را |
مست شراب شوقت، این نغمه مىسراید: |
|
هات الصبوح حیّوا، یا ایها السکارا |
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون |
|
یک لحظه خدمت تو، بهتر ز ملک دارا |
آنکو شناخت قدرت، هرگز نگشت محتاج |
|
این کیمیاى مهرت، سلطان کند گدا را |
آئینه سکندر، کى چون دل تو باشد |
|
با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را |
در کوى حضرت تو، فیض ار گذر ندارد |
|
در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را |
کجا رسم من مسکین بدان جناب کجا |
|
وصال بحر کجا گمره تراب کجا |
در انتظار قدومت بجا نرسید دلم (کذا) |
|
کجاست وعده وصلى از آن جناب کجا |
گهى قرار دهم آن که بینمت در خواب |
|
قرار چیست، صبورى کدام و خواب کجا |
بمان بمان دو سه روزى مگر به کام رسى |
|
کجا همى روى اى جان بدین شتاب کجا |
بیا بیا که کتاب خداست بى تو غریب |
|
کجاست دانش بىدانشان، کتاب کجا |
چه نسبت است به علم تو دانش کس را |
|
چراغ مژده کجا، قرص آفتاب کجا |
ز علم خویش چراغى فرست تا بینم |
|
ره خطاست کدام و ره صواب کجا |
چو کحل دیده ما خاک آستان شماست |
|
کجا رویم بفرما از این جناب کجا |
به هرزه از پى او هر طرف چو پوئى فیض |
|
صلاح کار کجا و من خراب کجا |